«کارِ دیدن به سر رسیده است،
اینک به کارِ دل بپرداز…».
راینر ماریا ریلکه
پنداری جوهرِ عکس در کُنهِ ظاهرِ نهانش هویداست. جوهری که بیرنگ و بینشان، بیسر و پا، بیچشم و رو، و بیسر و سامان در میانِ درون و برون، جان و تن، بود و نمود، باطن و ظاهر، اصل و بدل، و واقعیت و خیال معلق است. جوهرِ عکسِ غزاله هدایت سیال، روان و بیحد و مرز است. از سویی، هنرمند به میانجی دستهایش جوهرِ عکس و مرزهای واقعیتِ قابشده را مسئلهساز ساخته و از سویی دیگر، واقعیتِ عینی و نگاهِ پایگانی به واقعیت و خیال را بحرانی ساخته است. جوهرِ عکسْ فضاییست که میلِ سوژه/هنرمند را تحقق بخشیده و به نمایش گذارده، اما میل وی را برآورده نساخته است.
غزاله هدایت از نو به سوی خود چرخیده، در خود فرورفته، و واقعیتِ تنانه و قابمند را به خیالی بیتن و بیقیدوبند بدل ساخته است. وی به سراغ عکسها و قابی از واقعیتِ گذشتهی تنِ خویش رفته و به منزلهی سوژهای دو دِل، تنِ اُبژهشده و یخبستهی خویش را مغروق ساخته، تا تنِ بیجان به میانجی گرمی تجربهای شورمند و زمانمند جانی تازه بیابد، و رد و نشانی مبهم از آن جهان را بر اوراقی خالی به نمایش بگذارد و قابمند سازد. قابها جوهرهای گونهگون، دوپاره و بینوا را آشکار ساخته و هر یک آنچه از سر گذرانده را لببسته بازگو کرده است. هدایت آن عنصر خلاق را که در ذاتِ خودِ تجربه نهفته است تشدید کرده و آن را ساخته و پرداخته است. گذشتهی خویش را به میانجی تجربهای دلبخواهی، رها و بدونِ جبر و زور از خطرِ مرگ رهانیده و بدونِ شکستن سکوت، زبان واکرده است. جوهرِ عکس به منزلهی یک دالِ بیمدلول ناظرِ حاضر را مجذوبِ بیچیزی خود میکند، آرام دربر میگیرد، به درونِ خود میکشد، به عمق میبرد و تن را جوهری و معنادار میکند.
جوهرِ عکس واقعگرا است. در جوهرِ عکس، یگانگی خیال و واقعیت و همبستگی آنها آشکارا حس میشود. به دیدهی جورج لوکاچ، هنرمندی که به نحوِ اصیل واقعگراست، واقعیت را بر اساس یک جزء، یک عنصر نوعی و منحصربهفرد، بازسازی میکند تا از این طریق به امرِ ذاتی و جوهری، به کلیت، دست یابد. هنرمندِ با ذوق واقعیت را وهمگون و خیال را واقعی دیده و لمس کرده است. در واقع، مرزِ میانِ واقعیت و خیال مخدوش و خیال و واقعیت برسازندهی یکدیگر شدهاند. بدهبستانی میانِ واقعیت و خیالْ خیال را همبستهی امرِ محسوس ساخته و به واسطهی آن ناظر را با لکهای سیاه و بیشکل، رودررو نهاده است. لکهای در میانِ درون و برون که به عنوانِ یک مازاد و پسمانده، به خلاء و فقدانِ درونِ سوژه تجسم بخشیده است. فضای خلاءگون و کج و کوله در دلِ واقعیت، یا همان امرِ واقعی، که اگر به کلِ فضای کاغذ/واقعیت تجاوز کند و کل آن را بپوشاند و تفاوت میانِ شمایل و پسزمینهی آن از دست بشود، قسمی در خود فرورفتگی و گسست از زمان و مکان حادث میشود. جوهرِ عکس خلاء درونِ ذهن و تنِ هنرمند را هستی بخشیده و در برابر دیده گذارده است.
چهرهی هنرمند همچون ذاتِ واقعیتِ زندگی متناقض مینماید. وی به منزلهی مرزی میانِ زمین و آسمان، میانِ این جهان و آن جهان، ماجراجویانه در دلِ زندگی روزمره پیش میرود و خود را میجورد. وی، همراه با یأسی شورمندانه و نگاهی خیره به نیستی، هستی را حس و تجربه میکند. وی به دیدهی مالارمه، پس از حصولِ نیستی و عدم، زیبایی را یافته است. جوهرِ عکس، هم مرئی و هم نامرئی، هم سوژه و هم اُبژه، هم حاضر و هم غایب، هم تن و هم ذهن، هم واقعی و هم خیالی، و سر آخر همهچیز و هیچ است. شاید معنا در همین سربهسر گذاشتن و کلنجار رفتن با خود باشد؛ نمیدانم.