بلوکی فر و حکیم ابوالقاسم فردوسی
(مجموعه فرهنگسرای نیاوران)
سه گانۀ فردوسی، رستم و بلوکیفر
سیما افتخاری راد
عباس بلوکیفر هنرمندی که نامش با نقاشی قهوهخانهای گره خورده است در سال ۱۳۰۳ در تهران به دنیا آمد و بیشتر عمر پرحاصل زندگی خود را وفق نقاشی و تصویر کردن تصورات نویسندگان و نقالان و سپس تخیلات بیانتهای خود نمود. او که در آثار خود نبوغی بیهمتا را نشان میدهد، شاید به دلیل بیمهری زمانه، و حضورش در زمان و مکانی نادرست هیچگاه به درستی شناخته نشده و در کنار دیگر هنرمندان قهوهخانهای تنها نامی کمرنگ از خود برجای گذاردند همچون تمام داستانهایی که به تصویر کشیدند و در دنیای معاصر، میروند که به فراموشی سپرده شوند. وی در سال ۱۳۷۹ همزمان با فراموشی اسطورههای ایرانی چشم از جهان فروبست.
عباس بلوکی فر در سال ۱۳۷۷، در فرهنگسرای نیاوران به خلق اثری دست میزند که اگرچه هنوز از نقاشی قهوهخانهای دور نشده است اما به یکباره مخاطب را به دنیایی غریب وارد مینماید. دنیایی که در غرب با نام سوررئالیسم شناخته میشود. این تصویر اگرچه ساده اما دارای جهش یکبارۀ هنرمند به فضایی جدید است که شاید اگر عمر او به پایان نرسیده بود، امروزه به عنوان یکی از مطرحترین نقاشها در تمامی جهان شناخته میشد. دنیایی که او در تابلوی حکیم ابوالقاسم فردوسی نقش میکند، بسیار به آثار علیاکبر صادقی نزدیک میشود و باز هم با نام نقاشی قهوهخانهای در همان رده مطرح میگردد.
بلوکیفر در این تابلو، حکیم ابوالقاسم فردوسی را در سمت چپ تابلو مینشاند و در دستش پری برای نوشتن کتابی که بر زانو دارد، قرار میدهد. فردوسی به سمت مخاطب روی برمیگرداند اما چشمانش با حرکتی به سمت دیگر به خیال رستمش که در مقابلش نشسته است میچرخد. خیال او اما، چوبی است با کلاهخودی به شکل دیو سپید بر بالای آن. چشمان کلاهخود با نقطههای سفید نور آنچنان در سفیدی چشم قرار گرفتهاند که گویا هنوز جان دارند و از پس گریهای پنهانی و با پرسشی نهانی به روبروی خود و به فردوسی خیره شدهاند، آنچنانکه مخاطب را به این اندیشه وامیدارد که شاید فردوسی از برای نگرانی همین چشمان به خون نشسته است که روی برگردانده اما نگاهش طلسم شده بر دیو مانده است. لباسی به شکل ببربیان در میانه چوب، محکم بدنی نادیدنی را در بر گرفته است. این لباس نمادین بر پارچهای آبی رنگ نشسته است که خود بر چوبهایی قرار گرفته و شبیه اسبی را مینمایاند که بجای سر، بخشی از یک کلاهخود اسب را بر خود دارد. از اطراف این هیبت عجیب خیالی، زوبینی با کمان و تیرهای پردار، شمشیر، گرزی با سر گاو و سپری آویزان شده است و لباسی توخالی بر روی زین این اسب چوبی قرار گرفته است. نیزه، گرز و لباس رزمی با دگمههای بسته، کلاهخودی با شال و یک پر صورتی نیز در پایین پای این اسب به گونهای قرار گرفتهاند که گویا هم اکنون پیکری بر زمین افتاده و جان به جان آفرین تسلیم نموده است. پیکری بی حضور که شاید نماد سهرابی باشد که ناآگاهانه ازدست رفت و تاریخ را با مرگ خود اندوهگین ساخت. هنرمند؛ این لباس بی تن را، به جایی نامشخص تکیه داده است. معلق میان پای رخش یا زیرانداز فردوسی. لباس خالی به مخاطب میچرخد و با اینکه تهی از هر بدنی نقش شده، مملو از جانی است که نادیدنی برجای مانده است.
بلوکی فر آنچنان عمیق در این تابلو خیال فردوسی را به تصویر میکشد که مخاطب را بر سر دوراهیِ باور نمودنِ رستم و یا افسانه بودن او، به تفکر میکشاند. افسانهای که با روح ایرانیان، ارتباطی بسیار نزدیک دارد آنچنانکه حتی اگر داستان او به طور کامل شنیده نشده باشد، اما برای همه از کودک تا کهنسال، قابل شناسایی است. باوری که در اعماق وجود ایرانی نفوذ دارد اگرچه هر آن میرود که افسانه بودن و اسطوره بودنش شکلی دیگر به خود گیرد. کودک امروز نام رستم را میشناسد اما بیگمان، داستان هرکول برای او آشناتر است تا رستم خودش. او از کودکیِ هرکول میداند تا عاشق شدنش. از جنگهایش که در کتابها خوانده و در انیمیشنها دیده خاطره دارد تا قهرمانیش و حتی مرگش. اما کمتر میداند رستم چگونه به دنیا آمد، چگونه عاشق شد و سهراب را نادیده رها کرد، اگر چه نام هفت خان را میداند اما نمیداند چگونه دلاورانه برای ایران جنگید تا نامش لرزه بر اندام دشمن اندازد. کودک امروز از مرگ رستم که چه ناجوانمردانه توسط برادر خود به زندگیش خاتمه داده شد، اطلاعی ندارد. این است که رستم میرود تا به خیالی گمشده تبدیل شود. پس چه زیبا بلوکی فر این داستان را در چهارچوب یک تابلو به تصویر میکشد. داستان محو شدن رستم و خلیدن شک و تردید بر دل ایرانی که آیا رستمی با این پیشینه وجود داشته است.
اما بلوکی فر با نگاه و با دست فردوسی نیز از سمتی، مخاطب را دعوت میکند که از کادر پهن قهوهای بیرون رفته و دوردست را بنگرد آن زمان که رستم واقعی بود و با رخش به پیش میتاخت در حالیکه همان کلاهخود دیو سپید و همان لباس ببربیان و همان گرز، این بار همراه پیکری جان گرفته، دیده شدهاند. اگرچه رستم در این قاب پنجره مانند زنده شده و با اشاره فردوسی به حرکت درآمده و گروه خود را در پس خود راهبری میکند، اما باز بلوکیفر او را با کمرنگتر کشیدن و دور کردن از پیشزمینه و قرار دادن در پسزمینه، به خیالی دور میکشاند. رستم این بار صورت به سمت فردوسی چرخانده با نگاه نگران خود، و لبِ فروبسته، گویا خالق خود را شماتت میکند و از او کمک میخواهد تا شاید بار دیگر جان گیرد و در دل تمامی عالمیان، جای خود را باز کند. بر بالای سر رستم و همراهانش، خورشید با نور زردرنگ خود در حال درخشیدن است. این درخشش درست در نقطهای مقابل گوشهی دیگر کادر پنجره قرار دارد. آسمان آن سمت ابری با رعد و برق و بارش باران همراه است. رعد زرد و سفید به قلعه مخروبه خورده است. قلعهای که سمت خورشیدش؛ سالم و پابرجا و سمت رعد و برقش؛ خراب و آوار شده است و باران با شدت از همین سقف فروریخته به درونش نفوذ میکند. هنرمند در همینجا نیز شک و تردید، آباد و خراب، هوای خوب و بد را در مقابل هم قرار میدهد و مخاطب را دوباره در چالش و دوراهی نگاه میدارد.
و باز بلوکیفر، خستگی ناپذیرانه به پیش میرود، خنجرها و شمشیر، نیزهها و گرز، زوبین و تبرزینها را در پشت سر فردوسی آماده بر دیوار آویزان میکند تا هر زمان لزومش احساس شد، به دست صاحبش سپرده شود. فردوس تکیه داده بر دو بالش قرمز، بر زیراندازی قرمز، لب فرو بسته است اما با لب بسته هم سخنان زیادی برای گفتن دارد، گفتنیهایی که در سرخی زیرپا و تکیهگاهش خود را مینمایاند. بلوکیفر با اینحال، لباس آبی رنگ به تن فردوسی میکند اما رویش را با پارچهای ترمه میپوشاند. ترمهای که نقشش از سروهایی شبیه شعله آتش پوشانده شده، شعلههای سفید و قرمز که بر پهنه سبز ترمه به حرکت در آمدهاند. حتی طلاییهای دور آستینش هم نقش موجهایی رقصان و بیامان را در خود دارند تا از آرامش آبیِ لباس زیرین بکاهند. در زیر این لباس آبی نیز پیراهنی سفید، تنها از میان یقه به چشم میخورد. سفید صلحی که با آبی آرامشش کامل میشد اگر تنها شعلههای رقصان ترمه، امانش میدادند.
کتاب او در صفحهای بازمانده، که تمام شده است اما قلمش هنوز آماده نوشتن میباشد. کتابهای دیگری که کنار او بر میزی قرار گرفتهاند، با پیهسوزی که شعلههایش هر آن میرود خاموش شود، گویا چیزی برای نمایاندن را در خود ندارندکه بسته و بی رمق برجای ماندهاند. میز سمت دیگر فردوسی نیز با ظرفی پر از سیب، جامی و صبوحی، دواتی و کتابهایی کوچک پوشانده شده است. اما سیبهای بلوکیفر، صورتی و رنگ باخته گویا معنای عشق را از مفهوم خود جدا ساختهاند. کتابها بسته شدهاند که خوانشی بر خود نداشته باشند. و جام و صبوح؛ از سفالی آبیرنگ انتخاب شدهاند که درون خود را از چشم غیر، محفوظ نگاه دارند. شمشیری با نیامی آبی رنگ و نوارهایی طلایی در زیر میز به گونهای گذاشته شده که اگر فردوسی کمی خم شود و دست دراز کند میتواند به آنی قلم خود را با شمشیر معاوضه کند. سپر قهوهای نیز در کنارهی اثر، به انتهای بوم تکیه داده است.
در انتهای تمامی این تصویر بلوکیفر بیتی از اشعار فردوسی را مینگارد:
نمیرم از این پس که من زندهام که تخم سخن را پراکندهام
هر آنکس که دارد هش و رای و دین پس از مرگ بر من کند آفرین
و چه بسیار آفرینها باید گفت بر این نقاش قهوهخانهای که عمری را صبورانه به نقش کردن رنگ بر بوم در تنهایی خود نشست و در سالهای آخر عمرش چنین شاهکاری پر سخن را آفرید تا گفتنیها و دلشورههای بیامانش را از پس گذار و ورود به دنیای جدید برای دیگران به یادگار گذارد.
تابلوی حکیم ابوالقاسم فردوسی، عباس بلوکیفر، (هادی سیف، از قهوهخانه تا فرهنگسرای نیاوران، تهران؛ بنیاد آفرینشهای هنری نیاوران، ۱۳۹۵)