گوگن گفت: «من هیچ چیز ندارم، نه خانهای، نه گذشتهای، نه زمان حالی و نه آیندهای. جزآنچه در جلوی خود روی سهپایه نقاشی میبینم. تنها چیزی که به عنوان نشان هویت من است همان کارهایم است.» (از متن کتاب)
کم هستند کتابهایی که به شرح حال نقاشان و هنرمندان (هنرهای تجسمی) در قالب رمان بپردازند، رمانهایی که هم بازیگوشیهای تخیل نویسنده را در خود داشته باشند و هم شرحی از چگونگی زیست و خلق آثار هنرمند عرضه کنند، بدون آنکه به اطناب کشیده شوند. کتاب «طلای اندامها» از این لحاظ درخشان است. چارلزگراهام، نویسندهی این کتاب بخوبی با ظریفکاریهای نوشتن یک رمان پرکشش آشناست، وی شرح زندگی گوگن را در این کتاب همراه با تخیل خودش آمیخته است و لذت یک رمان دو وجهی (زندگینامه-قصه) را برای خوانندهاش به ارمغان آورده. او با ریزبینی و قطعاً با شناختی که از گوگن داشته، هم توانسته کار او را بهدرستی تحلیل کند و هم در ساختن لحظات تنهایی و کابوسهای گوگن موفق بوده. گوگنی که در زمان خودش به نقاشی عاصی و جسور معروف بوده است و کارهایش باعث بهت و تعجب بسیاری از همنسلان و هنرمندان دوران خودش شده است.
گراهام در قسمتی از کتاب، لحظهی روبرویی دوران (گالریدار) با گوگن را اینطور تصویر میکند: «رنگهای گستاخ و یک دست تابلوهای گوگن برایش غیرقابل تحمل بود و به علاوه گستاخی و جسارتی که در بعضی تابلوهای زنان عریان گوگن به چشم دوران میزد او را متوحش میساخت.» بیشک گوگن نقاشی جسور و آوانگارد بوده است، کسی که در خلال زندگی خودش از خانواده و شغل پردرآمدش گذشت و سالهای سال در تنهایی و بیپولی فقط نقاشی کشید. او مردی طغیانگر بود که استانداردهای زمان خودش را تحمل نمیکرد و میخواست از قید آنها آزاد شود. گوگن از تفاخر و تمدن خاص فرانسویان بیزار بود و بیشتر اوقات سعی در به استهزا گرفتن یا نقد آنها داشت، به طوری که سعی میکرد با رفتار و پوشش خودش مردم ازخودراضیِ دور و برش را به سخره بگیرد. «…گوگن یک پیراهن مخصوص آدمهای آنارشیست، که در یک مغازه روسی پیدا کرده بود، پوشید. کفشهای چوبی دوران اقامت در برتانی را هم مجدداً در آورد و آن را به رنگ قرمز و آبی و طلایی رنگ کرد و پوشید. عصایی را که در دوران اقامت در تائیتی دست میگرفت به دست گرفت. روی دسته این عصا یک زن و مرد بومی … حک شده بود. دستکشهای سفید به دست کرد و یک کلاه ملون خاکستری هم بر سرگذاشت…» (از متن کتاب)
از خلال همین تصاویر ما میتوانیم به روح سرکش گوگن پیببریم، همین روح جسور و خاص که به رنگها جور دیگری نگاه میکرد و آنها را غیرمنتظره به کار میبرد، روح سرگردانی که آرامش را درجایی غیر از پاریس در جزیرهی برتانی و تائیتی میجست. نقاشی که بیمحابا با بومیان همصحبت میشد و همانند آنها میزیست. جلوهای که او به رنگ در نقاشیهایشان داد بعدها الهامبخش بسیاری از نقاشان شد. «گوگن شروع به نقاشی کرد. بدن طلایی تههورا را همچنان که در زیر روشنایی سبز رنگ مرگآسای شعله کبریت دیده بود بر پرده نقش کرد. نتیجه کارش قوی و گیرا بود. چنانکه بدن تههورا مثل مجسمهای به نظر میرسید که از طلای سرخ رنگ ساخته شده باشد…»
البته در رمان «طلای اندامها» با لحظات تنهایی و خوشی و ناخوشی گوگن همراه میشویم، با او روی کشتی سفر میکنیم، مریض میشویم، کابوس میبینیم و تکتک لحظات تلخ و شیرین زندگی او را درک میکنیم. جزئیاتی که در این قصه به تصویر کشیده شده است به ما در شناخت بیشتر این هنرمند کمک میکند. «من دیگر یک مرد عادی و طبیعی نیستم. یک ماشین هستم، یک ماشین نقاشی، آدمی که از حالت و شکل طبیعی خارج شده و منحرف گشته است. نظیر یک کشیش منحرف و گمراه یا نظیر آدمی که روحش را به شیطان فروخته باشد.» (ازمتن کتاب) با این احوال بود که تاریخ هنر او را نقاش پستامپرسیونیسم نامید و او را الهامبخش نقاشان سمبولیسم و فوویست دانست. کسی که مانند خیلی از هنرمندان دیگر در زمان خودش بخوبی شناخته نشد، اما بعدها تابلوهایش را به گرانترین قیمتها در حراجیها فروختند.
ما دراین کتاب همراه گوگن تابلوی «از کجا آمدهایم؟ کیستیم؟ به کجا میرویم؟» را میکشیم، با او در غم از دست دادن دخترش شریک میشویم و همراه با او به چشم انداز زیبای جزایر مارکیز نگاه میکنیم. «آیا غرور عیبی است که باید آن را تقویت کرد؟ بله به نظر من باید چنین کرد. چون هنوز بهترین چیزیست که به یاری آن میتوان با حیوانی که در درون ماست به مبارزه برخاست. نامه گوگن به دخترش» (از متن کتاب) «طلای اندامها» داستان جذاب و پرکشش زندگی گوگن را با همهی فراز و فرودهای زندگی یک هنرمند در قالبی خوش ساخت و داستانی عرضه میکند.